جامعه پویا - حوادث درست در نقطهای شكل میگیرند كه هیچ كس تصوری از آنها ندارد و البته از سرنوشت نمیتوان گریخت.
«فاطمه» به دلیل اعتیاد همسرش از او جدا شد و خودش چندوقت بعد از جدایی به همان مشكلی كه همسرش داشت مبتلا شد یعنیدچار اعتیاد؛ آن هم اعتیاد به شیشه. پس از جدایی خانهای درخیابان مولوی تهران سهمش شد با ۵۰۰ هزار تومان پول پیش و ۱۰۰هزار تومان اجاره ماهانه. اما برای زنی كه هیچ درآمد ثابتی نداشت چگونه این مبلغ را هر ماه باید تهیه میكرد؟
تنفروشی، فروش مواد، دستفروشی و خیلی كارهای دیگر كرد كه بتواند محمدرضا را بزرگ كند.
«سودابه» زنی كه خانهای نزدیك به بازارچه مولوی را از صاحبخانه آن كه اصالتا لر بود اجاره كرده بود. خانهای با بیش از پانزده اتاق تو در تو. همهچیز از همان خانه شروع شد. از شوهرش كه جدا شد صیغه مردی دیگر شد و از او باردار شد اماهمین بارداری مرد را فراری داد.
پس از جدایی از همسر خانه مولوی سهمش از زندگی شد. چندباری دیده بود كه در این خانه پسر ۷سالهاش را برای كار به خیابان برده بودند. حتی یك شب محمدرضا وقتی با پسران سودابه از خیابان برگشت گریه میكرد. پسر ۱۳ساله سودابه قصد تجاوز به محمدرضا را داشت. گریههای محمدرضا تن مادرش را لرزاند. كاری از دستش ساخته نبود. زایمانش نزدیك شده بود، بنابراین راهی بیمارستان شد وقتی از بیمارستان با دختر تازه متولد شدهاش برگشت؛ سه روز بعد از برگشتش از بیمارستان، محمدرضا غیب شد. ۱۱ سال است كه غیب شده است.از سال ۸۹ تا به حال از محمدرضا هیچ نشانی پیدا نكرده است. از سودابه شكایت كردم. سودابه سه بار توسط ماموران پلیس دستگیرشد ولی به چند روز هم نمیكشید كه آزاد میشد.
حالا فاطمه پس از 11 سال دوری از محمدرضا جزییات زندگیاش را برای «اعتماد» بازگو میكند.
زنی ۴۰ساله است كه تا به حال چندین اسم برای حفظ آبرو عوض كرده. سارا، زهرا، مریم و...
«اگه خلافم كردم به خاطر بزرگ كردن محمدم بود. من هركارهای هم كه بودم راضی نبودم پسرم رو برای كار بفرستم. اصلا فكر كردی واسه چی دست به هر كاری زدم؟ برای اینكه محمد بهش سخت نگذره.»
این بخشی از صحبتهای فاطمه است. با اینكه به قول خودش هزارجور خلاف كرده سختی كشیده اما تا صحبت از محمدرضا پسر مفقود شدهاش میشود دلش هوری میریزد و بغضش را نمیتواند در سینه نگه دارد: «شوهرم تو پخش موادغذایی بود. اعتیاد به شیشه داشت. مشكل باهم زیاد داشتیم. با دوستای من وارد رابطه میشد. هر زنی سر راهش میاومد براش فرقی نداشت. باهاش وارد رابطه میشد. سر همین مساله و اعتیادش ازش جدا شدم. وقتی جدا شدم رفتم سمت بازارچه مولوی. یه خونه بود با بیشتر از پونزده تا اتاق، دور تا دور حیاط. صاحب اون خونه لر بود و اصلا تهران نبود. سودابه و شوهرش اون خونه رو رهن كامل كرده بودند و هر اتاقش رو به یه نفر اجاره داده بودن. اونم به یه مشت كولی. زیرزمین اون خونه یه اتاق بود تاریك وگرم، نمیشد نفس كشید. نمیدونم برات بگم یا نه خواهر! میترسم آبروم پیش خواهرم و فامیل بره.» فاطمه كمی مكث میكند و انگار بازبه خاطر محمد از همهچیزش حتی آبرویش میگذرد و گریهكنان میگوید: «ولش كن. بنویس هر چی دوست داشتی بنویس. آره بنویس من به خاطر محمدرضا كه سختی نكشه و بتونم شكمش رو سیر نگه دارم به تلخترین كار زندگیم تن دادم. بنویس مواد میفروختم. بنویس دستفروشی میكردم. هر كاری كه فكرش رو كنی كردم. این وسط خودمم معتادشدم بعد از چند وقت. وقتی از شوهرم جدا شدم چند وقت بعد با یكی آشنا شدم و منم معتاد شدم. به چی به شیشه. همونی كه شوهرم مصرف میكرد. از قدیمم گفتن من منك من میكرد...»
او نفس عمیقی میكشد و از تصمیمهایی كه گرفته ابراز پشیمانی میكند: «من خیلی اشتباه كردم خواهر. از این مرد كه صیغهاش شدم حامله شدم. اونم تا فهمید حاملهام ولم كرد و رفت. من موندم و محمدرضا و یه بچه تو شكمم. حالا حسابش رو بكن. از كجای زندگیم برات بگم. اواخر بارداریم بود میدیدم بچههای سودابه میرن تو خیابون و محمدرضا هم بدش نمیاومد باهاشون بره. خب میرفت. بعد از چند وقت فهمیدم برای كار میبردنش تو خیابون. اسفند دودكردن و این حرفها. وقتی فهمیدم به محمدرضا گفتم پسرم نمیخواد با اینا دیگه بری. دیگه هم نذاشتم كه پاش رو بیرون بذاره تا اینكه...»
اتفاق پشت اتفاق
فاطمه از روزهای پس از زایمانش میگوید: «تازه نازنین زهرا رو به دنیا آورده بودم. یه زن تنها تو اون خونه تو اون اتاق زیرزمین با یه بچه ۷ ساله و یه بچه نوزاد. تابستون بود و هوا هم گرم. رختخوابم رو جمع كرده بودم با محمدرضا تو حیاط میخوابیدم. شناسنامه و هرمداركی هم كه داشتم رو گذاشته بودم زیر بالشتم. من كه خودم درد زایمان رو داشتم و همش خواب بودم، اما خب سودابه یه چیزایی درست میكرد بهم میداد نمیدونم چیزی میریخت توش، این مهربونی عجیب بود.»
اینگونه كه او تعریف میكند؛ سه اتفاق پشت سر هم برایش افتاده؛ اول اینكه شناسنامه محمدرضا از زیر سرم غیب شد. هر قدر هم گشتم دیگه پیداش نكردم. دوم اینكه الهی بمیرم...» بغضش میتركد و گریهكنان شرح میدهد: «الهی بمیرم یه شب محمدرضا رفته بود تو كوچه بازی كنه گریهكنان اومد گفت مامان پسر سودابه بهم گفته باید شلوارت رو بكشی پایین بعد هم...»
گریه پشت گریه امان فاطمه را بریده است اما باز ادامه میدهد: «رفتم تا تونستم پسرش رو گرفتم به باد كتك. سودابه اومد گفت چته! گفتم از پسرت بپرس. بهش گفتم اگه یه بار دیگه محمدرضا رو ببرین توكوچه من میدونم و شماها. اما نه تنها كاری نكردن بلكه محمدرضا رو هم ازم گرفتن. یه شب گیج خواب بودم با اومدن و سر و صدای بچههای سودابه تو حیاط بیدار شدم. دیدم اونا همه هستن محمد نیست. رفتم سراغش رو گرفتم گفتن با ما نبوده ازش خبر نداریم. با اون حال نمیدونین چی كشیدم تا صبح دستم به جایی بند نبود با یه نوزاد. صبح با خواهرم رفتم كلانتری شكایت. اینم بگم یه روز قبل از گم شدن پسرم یه آقایی قد بلند با ریش بلند با كلی جنس اومد تو خونه. از تن ماهی، دستمال كاغذی هر چی، هر چی فكرش رو كنی داد به سودابه. وقتی رفت گفتم كی بود این آقا؟ گفت خیر بود. اومده بود كمك. نشونه اون آقا رو هم به كلانتری دادم، ولی فایده نداشت. سه بار شكایت كردم. هر سه بارم سودابه آزاد شد. تو عین شكایت یه روز وقتی برگشتم تو اون خونه دیدم وسایلم رو فروختن جای اجاره وگفتن باید از این خونه بری.»
حبس در خانهای متروكه
فاطمه میگوید من در زندگی خیلی اشتباه كردم: «من و یه بچه نوزاد كارتنخواب شدیم. شبها تو پارك میخوابیدم. اعتیاد هم كه داشتم. تو پارك با یه كارتنخواب آشنا شدم. بهم گفت كمكت میكنم محمد رو پیدا كنی. پیدا كه نكرد هیچ منم برد تو یه خونه خرابه حبسم كرد. ماهها تو اون خونه خرابه زندانی بودم. بعد هم ازش باردار شدم. صیغهنامه نداشتما؛ یه چیزی خوند گفت صیغه هم شدیم. ابوالفضل بچه سومم تو همون خونه خرابه به دنیا اومد. ابوالفضل كه به دنیا اومد اون مردك هم ول كرد رفت. انگار یكی با سنگ زده باشه تو سرم به خودم اومدم. نازنین زهرا رو سپردم به خواهرم و خودم و ابوالفضل رفتیم موسسه طلوع بینشان تو محله نواب. پنج سال اونجا بودم تا بچهام بزرگ شه و خودمم ترك كنم. ترك كردم اومدم بیرون. تو همون موسسه به این فكر افتادم كه باید دنبال شغل و آینده باشم تا این دوتا بچه رو بزرگ كنم. نازنین زهرا ۱۲ سالشه و هنوز پیش خواهرم زندگی میكنه. ابوالفضل پیش خودمه. خودم الان پرستاری یه پیرزن رو میكنم.» فكرش دوباره به محمد برمیگردد: «محمدم ولی پیدا نشد شما میدونید چجوری میتونم پیداش كنم؟ ماهی ۲ میلیون حقوق بهم میدن شبانهروزی این جام. اگه بخوام وكیل بگیرم هزینهاش خیلی بالا میشه؟ میخوام فقط محمد رو پیدا كنم. الهی بمیرم براش. یه نفرپیدا نمیشه تو این شهر كمكم كنه؟» \
منبع: روزنامه اعتماد