جامعه پویا -وقتی چند مرد به آرایشگاهم هجوم آوردند و من و فرزندم را کتک زدند، دیگر همه اهالی محل نگاه تنفرآمیزی به من داشتند چرا که آن ها مرا متهم به بی عفتی کردند و ...
زن جوانی که برای شکایت از چند مهاجم ناشناس وارد کلانتری طبرسی شمالی مشهد شده بود، در حالی که آثار ضربات چاقو و چوب را به کارشناس اجتماعی کلانتری نشان میداد، درباره داستان زندگی اش گفت: 18ساله بودم که با «نصیر» ازدواج کردم. اگرچه پدر او اعتیاد داشت اما نصیر حتی لب به سیگار هم نمی زد. آن زمان من با خواهر نصیر دوست بودم و او که مرا در منزل خواهرش دیده و علاقه مند شده بود، با اصرار زیاد آن ها را به خواستگاریام فرستاد. وقتی به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم، گویی بهترین روزهای زندگی ام آغاز شد. دو سال از زندگی مشترکمان می گذشت و من خوشبخت ترین زن دنیا بودم تا این که باردار شدم اما فرزندم مرده به دنیا آمد! با این حادثه دچار شوک روحی شدم و برای فراموش کردن این روزهای تلخ، به خانه مادرم رفتم ولی در همین هنگام اخلاق و رفتار همسرم نیز به کلی تغییر کرد.
او خیلی کم حرف می زد و شب ها را تا صبح بیدار بود. دیگر سر کار هم نمی رفت و روزها را در خانه می خوابید به گونه ای که مجبور شدیم برای تامین مخارج زندگی برخی از لوازم منزلمان را بفروشیم.
این در حالی بود که احساس می کردیم رفت و آمد نصیر با پدرش بیشتر شده و در کنار او مواد مخدر مصرف می کند. با آن که نصیر عاقبت اعتیاد را در خانواده اش دیده بود و به همین خاطر در اوایل زندگی حتی قرص معمولی هم مصرف نمی کرد اما حالا در آغوش مواد مخدر زندگی می کرد. زمانی که دوباره باردار شدم، نصیر هم به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده بود. نصیحت ها و اعتراض های من و مادرش هیچ فایده ای نداشت. مادر نصیر که به خاطر اعتیاد پسرش مدام گریه می کرد، چند بار او را به مرکز ترک اعتیاد برد ولی همه تلاش هایش بی فایده بود. حالا دیگر نه تنها چیزی برای فروش نداشتیم بلکه به خاطر هزینه های سنگین اعتیاد همسرم همواره با هم درگیر بودیم تا جایی که بر اثر کتک کاری های او همه بدنم سیاه و کبود می شد.
خلاصه در حالی که پسر دو ماهه ای داشتم، بعد از پنج سال زندگی مشترک تصمیم به طلاق گرفتم. مادر نصیر هم که می دانست این زندگی فرجامی نخواهد داشت برای گرفتن طلاق کمکم کرد و من در حالی با پذیرفتن حضانت فرزندم، از او جدا شدم که فکر می کردم روزهای بهتری در انتظارم است.
خلاصه با کمک های مادرشوهرم هنر آرایشگری را آموختم و یک سالن زیبایی راه انداختم تا بتوانم مخارج زندگی ام را تامین کنم اما متاسفانه دو زن جوان به آرایشگاهم رفت و آمد می کردند که با مردان غریبه در ارتباط بودند. یک روز که آن ها در آرایشگاهم حضور داشتند به صورت تلفنی با مردی غریبه قرار گذاشتند که من از این موضوع به شدت ناراحت شدم و به آنها اعتراض کردم که دیگر حق ندارند به آرایشگاه من بیایند!
آن ها هم با دلخوری و ناراحتی آرایشگاه را ترک کردند ولی چند روز بعد ناگهان مردان ناشناس به آرایشگاهم هجوم آوردند و با چوب و چاقو مرا زخمی کردند به طوری که دستم هشت بخیه خورد. با آن که خیلی ترسیده بودم، آن مردان غریبه مرا به بی عفتی متهم کردند و آبرویم را در محله بردند. حالا هم اگرچه از آن ها شکایت کرده ام اما نگاه های تنفرآمیز دیگران را نمیتوانم تحمل کنم و ...
شایان ذکر است، در حالی که پرونده این زن جوان مورد بررسی های پلیسی قرار داشت، مادر «نصیر» هم به دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مراجعه کرد تا به عروس سابقش کمک کند. او در همین حال با خوشحالی خبر ترک اعتیاد «نصیر» را به او داد و دوباره با میانجی گری کارشناس اجتماعی این زوج جوان دوباره بعد از گذشت هشت سال، تصمیم به ازدواج گرفتند چرا که بعد از این سال های جدایی هر دو نفر آن ها تجربیات گران قدری اندوخته بودند و....